محمد امينمحمد امين، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
الينالين، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

محمدامین و الين عزيزم

دوشنبه مورخ 91/9/27

سلام عزيز دلم  روز شنبه عصر با ماماني و خاله اعظم و ميعاد و عمه رفتيم بازار . چشمت روز بد رو نبينه از بس شما و ميعاد با هم نمي‌ساختن . براتون 2 تا شمشير خريدم. که شما هر دو تا رو برداشتي و هيچ کدوم رو به ميعاد نمي دادي. و ميعاد هم گريه و زاري و ......  که منم مي خوام و اعظم  هم رفت و يکي ديگه خريد. کلي سر هر چيزي با هم دعوا مي کردين.  خلاصه مجبور شديم از هم جدا بشيم . و رفتيم مغازه عمو مجيد. موز و اجه . راستي براي جايزه اينکه ديگه شصتت رو نخوردي (از ترس آقا گربه)  آجر اسباب بازي برات خريدم. کلي سر گرم شده بودي.  ديروز هم با با علي بعد از کلي روز که مشغول کار بود وقت کرد و رفتيم باغ بابا علي . سيب ...
27 آذر 1391

پنج شنبه مورخ 23/9/91

سلام به پسمري خودم فکر کنم دارم موفق مي‌شم عزيزم . سه روزه شصتت رو نخوردي .داري دستت رو ترک مي‌کني. هورااااااااااااااااااااااااا قهرمان کوچولوي ماماني. ديروز از خونه مامان مريم رفتيم باغ بابا علي . باغش رو کلي تغيير داده و زمين رو براي درختها جديد آماده مي‌کنه. خيلي قشنگ بود. درختها رو بريده بود داشت چوب ها رو مي سوزند و شما کلي ذوق مي کردي و مي‌خواستي بري پيش آتيش. بهمون خوش گذشت بعدم من تا زانو رفتم توي گِل . چشمت روز بد نبينه  کفشام و جوراب هام و شلوارم با گل يکي شد. بعدش بابام اومد و کفشم رو شست و با کفش بابام  رو پوشيدم و اومدم خونه . قيافم کلي خنده دار شده بود.هاااااهااااااااااااا   ...
23 آذر 1391

موفقيت يا شکست ؟ کدومش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

ديشب يه کم حالا يا بيشتر با باباييت دعوامون شد . ولي قبلش يه عمليات سخت رو شروع کرديم اونم گرفتن مکيدن انگشت شصتت بود . من هميشه بهت مي‌گفتم اگه انگشت شصتت رو بخوري  گربه مي آد و شصتت رو گاز مي‌زنه ، شما هم پشت سر من تکرار مي کردي ولي همچنان کارت رو ادامه مي دادي. تا اينکه ديروز عصر وقتي روي تخت دراز کشيده بودي بدون اينکه متوجه بشي بابا دوبار کوبيد به بالاي سر تخت و منم گفتم الان کربه مي‌آد  و شصتت رو مي خوره . آخي بميرم چنان ترسيدي که نگو تا يه 5 دقيقه اي اصلاً سرت را بلند نکردي که بالا رو ببيني و منم ازت قول گرفتم که ديگه انگشتت رو نخوري. و گفتم گربه برو ، محمد امين ديگه شصتش رو نمي خوره . بعد به عمه مرضيه تلفن...
21 آذر 1391

پسر قشنگم گل نازم همه هستی و زندگی من

عزیزم ,دلبندم,قشنگم,گلم...به خودم میبالم که تو رو دارم و شب ها و روزهای خونه ما با خنده های قشنگ تو و با شیرین زبونی هات زیبا و شاد شده.... قربون اون حرف زدن ات بشم که روز به روز با پیشرفت هات من و بابا رو شاد میکنی.... این روزا حسابی با حرف زدنت برای مامان و بابا دلبری میکنی و دلم من برات غش میره... کلی کلمه میگی و سر منو مي بري از بس که مي گي مامان ديدي؟ خيلي دوسست دارم چون امروز پشت سرم اصلا گريه نکردي . آخه گلم داري کم کم بزرگ مي شي . دوستت دارم اندازه تموم دنياااااااااااااااااا ...
16 آذر 1391

گذر روز هاي معمولي

روزها يكي پس از ديگري با تمام خاطره ها و خوشيهاي خود  مي گذرد و شما بزرگ و بزرگتر مي شي . يا سرما مي خوري و هر بار هم که سرماخوردگي شديد و بهانه گيري ها و بد دارويي شما و کلي ادا و اطوار که يه  کمي دار رو بخوري و نخوردن و به بيرون ريختن دارو  روي بلوزت و........     الهي شکر تقربياًيه 10 روزي که روز ها اصلاً توي شلوارت جيش نمي کني و خودت مي گي . الهي مامان فدات بشه. ديروز با ميعاد عمو خيلي بازي کردين و البته دعوا هم که تا دلت بخواد..... تصميم گرفته بودم که کمتر بري پيش ميعاد ولي بعدش فکر کردم بچه بايد با بچه بزرگ بشه تا بتونه و ياد بگيره بايد از خودش دفاع کنه و ... محمدامين جونم ميخوام باز هم از شيرين زب...
13 آذر 1391
1